حکایت زخم زبان

Drag to rearrange sections
Rich Text Content

در این بخش از سری حکایت ها، وب سایت گفتنی حکایت زخم زبان را برای شما آماده کرده است. این حکایت آموزنده که جزو افسانه های ملل به حساب می‌آید، خاستگاهش به استان سیستان و بلوچستان بر می‌گردد و یکی از جالب‌ترین حکایت های بومی این منطقه محسوب می‌شود.

امیدواریم برایتان سرگرم کننده باشد. شما همچنین می توانید در دسته بندی سرگرمی انواع دیگری از داستان ها و تست های شخصیت ما را ببینید.

هیچ چیز بدتر از زخم زبان نیست. با همین عضو بدن گاهی اتفاقاتی رخ می‌دهد که شهری را به آتش می‌کشد. داستان امروز ما هم راجع به آتشی است که خارکن قصه، شعله ور کرد و همه چیز بر باد رفت. می‌گویید چطور؟! بخوانید تا بفهمید چرا زخم زبان آخر و عاقبت ندارد.

حکایت زخم زبان

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. در زمانهای قدیمی خارکنی زندگی می کرد که مردی مهربان و سخاوتمند بود. خارکن هر روز قبل از طلوع آفتاب به دشت و صحرا می رفت و هیزم جمع می کرد. بعد هیزم ها را به شهر می برد و می فروخت و از این راه زندگی اش را می گذراند.

روزی وقتی خارکن کارش تمام شد، گرسنه اش شد. سفره ی نان و پنیرش را روی زمین پهن کرد و مشغول خوردن شد. اما هنوز لقمه ی اول از گلویش پایین نرفته بود که یک دفعه صدای غرش شیری بلند شد و بند دلش را پاره کرد. از جا پرید و خواست فرار کند که دید شیر مثل باد به طرفش می آید. در جا خشکش زد.

با خودش گفت: «حالا چه کار کنم؟ الان این شیر گرسنه مرا یک لقمه ی خام می کند. ناگهان باد این ضرب المثل افتاد که میگفت: «از محبت، شیر آدم می شود». با خودش گفت: «من که یک عمر به همه خوبی و مهربانی کرده ام، این دم آخر هم به این شیر محبت میکنم، شاید خدا خواست و نتیجه داد».
توی همین فکرها بود که شیر نعره کشان و گرد و خاک کنان به او رسید. خارکن که از ترس مثل بید میلرزید، بی اختیار با یک دستش تو روی شیر را نوازش کرد و با دست دیگر لقمه ای نان و پنیر در دهان شیر گذاشت.

شیر آرام شد و مثل بچه ی آدم کنار خارکن نشت. خارکن که هنوز ترسش نریخته بود، پشت سر هم لقمه می گرفت و در دهان شیر می گذاشت. تا این که شیر به حرف آمد و گفت:«این طور که معلوم است مرد نترس و مهربانی هستی. دلم می‌خواهد مهربانی ات را تلافی کنم».

بعد او را به غار بزرگی که لانه اش بود، برد و یک جعبه پراز جواهر به او داد و گفت: «بگیر این مال توست. هر وقت هم به کمک احتیاج داشتی به این جا بیا و تبرت را سه بار به زمین بزن. من فوری حاضر می شوم».

خارکن که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت، از شیر تشکر کرد و به طرف خانه اش راه افتاد. وقتی به خانه رسید، تمام ماجرا را از اول تا به آخر برای زنش تعریف کرد. بعد جواهرات را فروختند و با پول آن خانه ی خیلی زیبایی خریدند.

از آن روز به بعد خارکن دیگر برای کندن هیزم و خار به صحرا نرفت، بلکه هر روز چند نوع غذای گوشتی بریان برای شیر می برد. تا اینکه روزی خارکن شیر را به خانه اش دعوت کرد.

شیر بهانه آورد و گفت: «اگر به شهر بیایم، مردم با از من می ترسند و فراری می شوند یا این که به طرفم حمله میکنند و به من صدمه می زنند».
خارکن گفت: «نترس، هیچ اتفاقی نمی افتد».

اما شیر باز هم امتناع کرد. بالاخره خارکن آن‌قدر اصرار کرد تا شیر راضی شد و قرار گذاشتند نیمه شب که شهر خلوت است، شیر به خانه‌ی خارکن بیاید و تا نیمه شب بعد در آنجا بماند.

فردای آن روز خارکن و زنش غذای مفصلی تدارک دیدند و منتظر آمدن شیر شدند، تا اینکه نیمه شب شیر به خانه ی خارکن آمد. خارکن با احترام فراوان او را به اتاق مخصوص برد و مشغول پذیرایی از او شد.

شیر شب را آنجا ماند و خوابید. شب گذشت و صبح شد. وقتی بیدار شد که ظهر شده بود. خارکن و زنش ناهار را درست کردند و جلوی او گذاشتند.

شیر همان طور که مشغول خوردن بود، آب دهانش را توی سینی غذا می ریخت. زن خارکن که از توی در خانه سرک می کشید، دید و آهسته گفت: «شوهرم مهمان با سخاوتی دارد، ولی حیف که با آب دهانش سینی را نجس کرد. نمی دانم حالا چطوری سینی به آن بزرگی را آب بکشم».

شیر که گوشش تیز بود، شنید اما به روی خودش نیاورد و چیزی نگفت. تا این که نیمه شب رسید. شیر خداحافظی کرد و رفت. خارکن هم تا آخر شهر او را بدرقه کرد.

چند روز بعد، خارکن برای حال و احوال‌پرسی پیش شیر رفت. شیر گرفته و ناراحت به نظر می رسید. خارکن هر چه سعی کرد علتش را بفهمد، نتوانست. تا اینکه شیر گفت: «رفیق، خواهشی دارم».

خارکن جواب داد: «بفرما»

شیر مکثی کرد و گفت: «اگر میخواهی با هم مثل گذشته دوست باشیم، با تبرت محکم به فرق سر من بزن».
خارکن دستپاچه شد و گفت: «این چه حرفی است که میزنی؟ تو عزیزترین دوست منی، من چطور می توانم چنین کاری بکنم؟»
ولی شیر با اصرار و تهدید خارکن را قانع کرد و گفت: «برو از برگهای خشک آن درخت بچین و روی سنگ صاف بگذار. وقتی تبرت سرم را شکافت، آن برگ‌ها را روی زخم سرم بریز. آن کنده درخت را هم بردار بگذار جلوی دهانم که موقع درد آن را گاز بگیرم و به نو آسیبی نرسانم. یادت باشد هر جه زور و قوت داری به کار ببری».

خارکن هم به ناچار هرجه را شیر گفته بود، انجام داد و محکم تبر بر سر شیر زد. شیر نعره‌ای کشید که زمین و زمان لرزید. کنده‌ی درخت را طوری گاز گرفت که مثل آهک نرم شد و او بیهوش با زمین افتاد.

خارکن فوری برگ های نرم شده‌ی درخت را روی زخم شیر ریخت و در حالی که اشک از چشم هایش سرازیر شده بود، بالای سرش نشست و منتظر ماند تا شیر به هوش بیاید.

بعد از مدتی شیر به هوش آمد و به خارکن گفت: «غصه نخور چیزی نیست. حالا به خانه ات به و تا یک سال اینجا نیا».

خارکن با ناراحتی از شیر خداحافظی کرد و رفت. یک سال که تمام شد، خارکن با عجله راه افتاد و به طرف لانه ی شیر رفت. وقتی آنجا رسید، تبرش را سه مرتبه به زمین زد. شیر حاضر شد. سر و روی همدیگر را بوسیدند. از هر دری سخن گفتند و گل شنیدند.

خارکن خجالت می کشید که توی چشم های شیر نگاه کند. شیر هم فهمید؛ گفت: «رفیق، یادت هست با تبر فرق سرم را شکافتی؟ حالا پاشو. نگاه کن، ببین جایش هست یا نه».

خارکن هر چه نگاه کرد اثری از زخم ندید. تعجب کرد. شیر ادامه داد: «ولی پارسال زنت حرفی زد که تا صد سال دیگر هم جایش خوب نمی شود. همان روزی که مهمانت بودم، زنت گفت شوهرم رفیق با سخاوتی دارد؛ ولی حیف که آب دهانش سینی را نجس کرد. بله رفیق! جای زخم تبر خوب شد ولی زخم زبان زنت هیچ وقت خوب نمی‌شود. بیا و این کیسه ی جواهر را بگیر و برو... دیگر هم این طرف‌ها نیا».

خارکن حرفی نزد. سرش را پایین انداخت و از آنجا رفت. او فهمید که زخم زبان زخمی است که گاهی تا سال‌ها هم حل نمی‌شود و حتی باعث شد یکی از بهترین رفقایش را از دست بدهد...

rich_text    
Drag to rearrange sections
Rich Text Content
rich_text    

Page Comments